جنبش وال-استریت، یا این‌که چه‌گونه فاحشه‌ها را به خانه بیاوریم

برای مهدا، که روزهای زیسته‌اش بار دیگر به رُندیِ روز اوّل شد

ما ملّت غرب-ستیز عادت داریم که هر چه فحش است به «سرمایه‌داری» و ما-یتعلّق-به نثار کنیم و البته از طرفی عنداللّزوم اگر اسکناسی زیر پای‌مان پیدا شد آن را هم تبرّکاً به «دارائی»هامان اضافه کنیم. در این بین یک خصلت ذاتی وجود دارد و آن «سرمایه‌داریِ فردی‌شده» است که البته کم از آن «سرمایه‌داریِ امپریالیستی» ندارد و در وجود بعضی از پیش‌گویانِ سقوط سرمایه‌داری نهادینه است. می‌خواهم بگویم این مبارزه با «جهان‌خواریِ» غرب چیزی جز یک خودزنیِ مضحک نیست؛ نظام سرمایه‌داری نظامی ست که پول‌پرستی را به رسمیت می‌شناسد و رُل آدم‌های درست‌کار و زاهد را به شهروندان‌اش به شکلی کاریکاتوری القا نمی‌کند... خلاصه این‌طور است که فاحشه‌خانه‌ها تأسیس می‌شوند؛ گویا چون آدم‌ها نمی‌خواهند ادای راهب‌ها را دربیاورند، اگر فاحشه‌خانه‌ها بسته شوند آن‌وقت بانوان آن‌کاره مجبور می‌شوند هزینه‌ی ایاب و ذهاب را هم در صورت‌حساب‌شان بگنجانند -دریغ از اندکی تغییر. خلاصه این‌طور است که در کشوری جهان‌خوار و کاپیتالیست، مردم برای چند صد دلار کسریِ دخل-و-خرج‌شان اعتراض می‌کنند، و این‌ور دنیا، در مهد استکبار-ستیزی، آدم‌های زاهد حدود سه‌هزار میلیارد تومان را در بیت‌المال اضافی تشخیص می‌دهند و البته مردم در تاکسی شوخی‌های بانمک می‌کنند.

سیزیف؛ ژانر

ژانر:
کسانی که پُستی/ پست‌هائی از وبلاگ‌شان با عبارت «ژانر:» آغاز می‌شود

گاهی اکت‌های به‌‌ظاهر آوانگارد و بدیع‌مان به تعبیر ویتگنشتاین در این عبارت خلاصه می‌شود: «بازی‌های زبانی». این مسأله جدّاً قابل بحث است که برای افاده‌ی تمایز، چرا بازی زبانی؟ کوشش‌های ساختارشکن‌پندارانه از قبیل به-چالش-کشیدنِ یک موج وبلاگی فی-حدّ-نفسه ایرادی ندارد امّا نه با ساختار و منطق عملی‌ای هم‌چون خود آن موج. این دام لاطائلاتِ خود-ارجاعْ نهایتاً نشان از این دارد که منتقد، خود، بیش از آن وب‌لاگ‌نویس در چاهِ ویل «ژانر-بازی» گیر افتاده، نه چون لفظ «ژانر» را در آغاز پستی آورده، به این‌خاطر که با عینک ژانر، به پُستی درباره‌ی مصادیقِ یک ژانر نگاه می‌کند؛ و این یعنی همان ژانر-زدگیِ مضاعف. و نهایتاً یک نکته‌ی دیگر: تمام وبلاگ‌هائی که با عبارتی همیشه یک‌سان آغاز ( = «ژانر» ) و یا به عبارت یک‌سانی ختم می‌شوند ( «مملکته داریم؟» ) با تمام توهّم تمایزشان از دیگری، شعبه‌ی مبتذلی از یک کلّ پدیداری واحد اند:

-“سی بار به طرف زنگ زدم، برنداشته، اون‌وخ بعدِ دو ساعت اس.ام.اس. زده: «زنگ زده بودی؟»
مملکته داریم؟
-“ژانر: اینائی که سی بار به‌شون زنگ می‌زنی، ور نمی‌دارن، اون‌وخ اس.ام.اس. می‌زنن: «زنگ زده بودی؟»
-“سی بار به طرف زنگ زدم، برنداشته، اون‌وخ بعدِ دو ساعت اس.ام.اس. زده: «زنگ زده بودی؟»
پَ نَ پَ! می‌خواستم با الفبای مورس برات SOS بفرستم!

با این فرض، تکیه بر کلیدواژه‌ی هرکدام برای یک بازی مثلاً بانمکِ روشن‌فکری، از یک فاندمنتالیزم سطحی فراتر نمی‌رود، و احتمالاً بیش‌تر یک اعتراف ناخواسته، یا کوششی برای نشان‌دادن تمایز است تا نقدی بر وبلاگ‌نویسی‌های احیاناً جهان-سوّمی و اصلاح نوع بشر.

پاریس، سومالی

یادم می‌آید «اَل گور»ِ دموکرات، روزی گفته بود که: «من دارم از نابودی زمین در آینده حرف می‌زنم، ملّت به فکر این‌اند که پاریس هیلتون امشب با کی می‌خوابد». می‌دانید؟ حکایت ما آدم‌ها و سومالی هم یک هم‌چین‌چیزی بایست باشد. بچه‌ی معصوم دارد از گرسنگی می‌میرد و ما به فکر این نماز-و-روزه و إحیا-گرفتن نیم‌بند خودمان‌ایم؛ مثل شوریدگان در شب شهادت مولائی، تظاهر می‌کنیم که در غم متوفّا «بسیار دردمند وخسته و مأیوس»ایم. می‌ترسم از این‌که این عبادات خالصانه و آن عشقْ به خانم هیلتون -هر دو- ریش‌خند خدا را موجب شوند که «تسبیح شیخ و خرقه‌ی رند شراب‌خوار» یک‌جائی میان آغوش آن بانو و این سجّاده‌ی ازرق، «عنان در عنان شوند» و حاصل عمری طاعت و عبادت را «به نیم‌جو نخرند»؛ عبادتی که «به تسبیح و سجّاده و دلق» است و نه «خدمت خلق». راهِ روشن‌فکری‌اش البته لایک‌کردنِ Pageای در فیس‌بوک تحت عنوان «حمایت از مردم قحطی‌زده‌ی سومالی»ست و وجدان آسوده‌ای که ما را به رخت‌خواب می‌فرستد، به تخت‌خواب شاید حتّا؛ هم‌بستر با پاریس هیلتون.

فرصت شغلی؛ چند ضربه‌ی چاقو

فاحشه‌ای یک شب عاشق یکی از مشتریان‌اش شد و ناچار -به‌خاطر حفظ فرصتِ شغلی- معشوق را با عشق و ضمناً چند ضربه‌ی چاقو به قتل رساند.

مسائل روبنائی - جعلیات بورژوازی

«حکومت‌های نوپای کمونیستی در آن زمان -و البته تا زمانی که برافتادند- تکالیف مهم‌تری از تولید لوازم-آرایش بر عهده داشتند؛ تکالیفی چون بازسازی کشور -که در جنگ ویران شده بود-، یا صنعتی‌کردن کشور و برق‌رسانی. لنین شعاری داشت که محبوب مردم بود: «کمونیسم یعنی برق‌رسانی، به‌اضافه‌ی قوانین شورائی». در برنامه‌های توسعه‌ی پنج‌ساله‌ای که مردان می‌نوشتند البته جائی برای مسائل پیش-پا-افتاده‌ای مثل لوازم آرایش نبود. زیبائی‌شناسی، مسأله‌ای روبنائی و از جعلیات «بورژوازی» بود. به‌علاوه زنانی که در برابر قانون با مردان مساوی بودند، دیگر چه نیازی داشتند که برای جلب‌نظر مردان، از آن‌همه لوازم و ترفندهای آرایشی استفاده کنند؟ البته زنان اگر گرسنه [هم] می‌بودند، باز هم دل‌شان می‌خواست زیبا باشند و ربط مستقیمی میان زیبائی و تساوی ِحقوق ادّعائی حکومت نمی‌دیدند؛ یا بهتر بگوئیم: این تساوی برای آنان ففط این معنا را داشت که باید پا-به-پای مردان کار، و ثابت کنند که حتّا از لحاظ جسمی هم با آن‌ها برابرند. زنان در عرصه‌های مختلف سازندگی فعّال بودند؛ در ساخت بزرگ‌راه‌ها، معادن، مزارع و کارخانه‌ها. زن ِایده‌آل کمونیست، زنی سالم و قوی بود که ظاهرش تفاوت چندانی با یک مرد نداشت. اگر زنی لباس زیبا می‌پوشید، عنصر مشکوکی به حساب می‌آمد که گاهی حتّا لازم می‌بود درباره‌اش تحقیق شود. اعضای حزب کمونیست در یوگسلاوی تا سال‌ها بعد از جنگ هم اگر می‌خواستند با زنی ازدواج کنند که ظاهر مشکوک‌اش، به‌وضوح بر اصل-و-نسب «بورژوازی» او دلالت می‌کرد، می‌بایست رسماً از حزب درخواست مجوّز می‌کردند...»

- اسلاونکا دراکولیچ/ برگردان ِرویا رضوانی/ هفته‌نامه‌ی شهروند امروز/ شماره سوم دور جدید

به یاد مهسا

با حمد و سوره‌ای برای مهسا،
که معصومانه رفت و قربانی تمامیّت‌خواهی ما -مردها- شد


اراده‌ی زن، برای خودش نیست که خواستگاری را «جواب» کند یا گمان ببرد که می‌تواند دست به «انتخاب» بزند، اصلاً چه معنا می‌دهد؟ این هم از آن انگاره‌های فمینیستی ست... دختر باید مدرسه برود، کنکور بدهد و بعد یک مدرک آبرومندانه‌ای بگیرد تا به «جهادِ اکبر»، یعنی خانه‌نشینی، بپردازد -برای پیکِ هوس‌خواهِ تن و جسم‌اش: آقای خواستگار-؛ صاحب خانه‌ی «بخت». عواقب ِهر جواب «ردّ»ی به آقای خواستگار، کاملاً بر دوش خود شخص زن است و حتّا امکان دارد علیه خودش در دادگاه مورد استناد قرار بگیرد. مخلص کلام این‌که اگر لباسی بر تن دارد و اندیشه‌ای در سر، بایست هر دو را «درآورد»... زن است؛ می‌خوابد و مصرف می‌شود، می‌زاید و کشته می‌شود، به‌قول سارتر «آیا می‌خواهید مادر خود را محکوم کنید؟»

دعوت‌نامه‌ی یک هم‌نویسی: «کتاب‌فروشی محبوب من»

این یک دعوت‌نامه است از یک وب‌لاگ‌نویس به دوستان‌اش برای نوشتن یادداشت‌هائی هم‌داستان در موضوع، یا به تعبیر سیاسیّون «هم‌افزائی» وب‌لاگی، زیر یک عنوان؛ «کتاب‌فروشی محبوب من». این بازی قواعد ساده‌ای دارد، شما مختارید به شکل دل‌خواه‌تان از کتاب‌فروشیِ محبوب‌تان بنویسید، این «شکل دل‌خواه» می‌تواند خاطره، داستان، ستایش‌نامه، شکوائیه یا هر چیز دیگری باشد؛ مهمْ محوریتِ کتاب‌فروشی دوست‌داشتنی‌تان است، والسّلام. هر کس نه‌تنها می‌تواند خود در این بازی وب‌لاگی شرکت کند، بل‌که می‌تواند دوستانِ وب‌لاگی خودش را هم به آن بخواند. اگر بنای کسی بر این شد، یعنی مشارکت در این هم‌نویسی، یک هم‌چه نوشتاری را در وب‌لاگِ خودش به اشتراک بگذارد، تا در هفته‌ی آخر تیر-ماه که هر کس نوشته‌ی اصلی خود را در وب‌لاگ‌اش منتشر ‌می‌کند و ضمناً به نوشته‌های دیگر هم‌بازی‌ها هم پیوند ‌می‌دهد.

یک دختر با ادب


[سرِ میز ناهارخوری؛ مادر و دختری در حال چیدن ظرف‌ها. صدای دوش‌گرفتنِ کسی از حمّام می‌آید؛ تماشاچی حدس خواهد زد که پدر خانواده است -که در این صحنه‌ی دو-نفره غایب است.
مادر: تحصیل‌کرده. روشن‌فکر. عینکی
دختر: نهایتاً پنج‌ساله. چشمانِ آبی‌رنگ. پرشور. باادب.کنج‌کاو]


دختر:     مامان؟ چه‌جوری خدا به مامان‌باباها بچه می‌ده؟
مادر:      خدا؟
دختر:     آره، خانوم‌مربّی امروز گفت که...
مادر:      اشتباه گفته، هیچ‌ربطی به خدا نداره.
دختر:     پس... خب... چه‌جوری؟
مادر:      هم‌آغوشیْ دخترم؛ یه آقا با یه خانوم.
دختر:     [کلمهْ برای دختر ناآشناست؛ او برای تلفّظ‌ دوباره‌ی لفظ، چهره‌اش را درهم‌می‌کشد]
            همانوشی؟ همانوشی چی‌ئه؟
مادر:      هر چی هس، ارتباطی به خدا نداره.
دختر:     آخه خدا...
مادر:      حرف نباشه! فردا با هم می‌ریم مهدت‌ئو عوض می‌کنیم.
[دختر قانع نشده، امّا روی حرفِ مادرش حرف نمی‌زند]
            (لحظه‌ای درنگ)
مادر:      الآنم برو به پدرت بگو غذا آماده‌س.

[دختر از صحنه خارج می‌شود. مادر، در انتظار همسر و دخترش، روی صندلی نشسته است]

نیلوفر

یکی دارد شانه‌هایم را در خواب تکان می‌دهد؛ «پاشو سیاوش! پاشو!» از خواب می‌پرم. «سیاوش پاشو! باید برا نیلوفر یه کادوی خوب بگیری!» نیلوفر دیگر کی‌ست؟ «ببی از دست‌ات می‌ره ها...» کم‌کم چهره‌ی مادرم را تشخیص می‌دهم، به ساعت کنار تخت نگاه می‌کنم؛ سه و نیمِ صبح است. «چه عجب! بالأخره پا شد... سیاوش! قول‌اش‌ئو واسه‌ات از زن‌دائی‌ات گرفته‌م ئا!»
قول‌اش را؟ زن‌دائی؟ یا اصلاً همان سوآل اوّلی: نیلوفر دیگر کی‌ست؟
- «مامان واقعاً نمی‌دونم راجِ به چی دارین صحبت می‌کنین...»
- «پسره‌ی بی‌حیا! از کی تا حالا این‌طوری با مادرت حرف می‌زنی؟!»
چند لحظه چیزی نمی‌گوئیم. بعد از دقیقه‌ای، مادر -که انگار آن بی‌حیائی‌ام را فراموش کرده می‌گوید:
- «حالا نوزده‌ام بود یا بیست‌ویک‌ام؟»
- «چی مامان نوزده‌ام بود یا بیست‌ویک‌ام؟»
- «تولّدش‌ئو می‌گم.»
- «نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم...»
- «اصن پاشو زنگ بزن مامان‌بزرگ‌ات، اون حتماً می‌دونه.»، و گوشی را با حالت تحکّم‌آمیزی در دستان‌ام می‌گذارد؛
- «مامان؟ این واقعاً لازمه؟»
- «آره! به‌ات می‌گم شماره بگیر!»
- «خب الآن خواب‌ان...»
- «خواب‌ان؟ آخه کي ساعتِ چاهار صُب می‌گیره می‌خوابه؟!» و شماره را خودش می‌گیرد و گوشی را  بار دیگر به دست‌ام می‌دهد. پدربزرگ گوشی را برمی‌دارد: «بَه! آقا سیاوش! اتّفاقاً چَن دِقه پیش سر ناهار بحث تو بود با حاج‌خانوم... با حاج‌خانوم کار داری؟ سرش شلوغه ها...»
- «سرشون شلوغه؟ ساعت چاهار صُب؟»
- «آره؛ می‌دونی که... داره رو آخرین کتاب‌اش کار می‌کنه، قول‌اش‌ئو به ناشر داده به نمایشگاه برسوندش.» مادربزرگ داشت کتاب می‌نوشت؟ مادربزرگ که سه کلاس پیش‌تر سواد نداشت، کدام کتاب؟ اصلاً همین هفته‌ی پیش بود که از من خواسته بود دکمه‌های شماره‌گیرِ تلفن جدید خانه‌شان را برای‌اش را روی کاغذی چیزی ترجمه کنم.
- «کتابه چی هس؟»
- «هیچ‌چی... چیز خاصّی نیس؛ یه شرح انتقادی رو آثار "فرانسوا لیوتار" با تمرکز رو کتاب "مبانی پست‌مدرن".»
مامان که انگار تمام گفت‌وگو را داشته گوش می‌داده، با تعجّب می‌گوید: «لیوتار؟ نظر عزیزجون که بیشتر به مکتب-فرانکفورتی‌یا بود...»، کلافه شده‌ام: «پدربزرگ؟ می‌شه گوشی‌ئو یه لحظه بدین به مادربزرگ؟ -در حدّ یه سوآل»، صدای‌اش می‌زند؛ مادربزرگ گوشیِ اتاق‌اش را برمی‌دارد، بی‌درنگ می‌پرسم:
- «مادربزرگ؟ سلام! تولّد نیلوفر کِی‌ئه؟»، جواب می‌دهد:
- «چرا به تاریخ، هگلی نگاه نمی‌کنی؟» و گوشی را می‌گذارد.
×××

مامان که جواب مادربزرگ را شنیده، بغض می‌کند و می‌گوید: «راس می‌گه دیگه...» و با سرعت از اتاق بیرون می‌رود -چراغِ اتاق را هم خاموش نمی‌کند؛ خودم خاموش می‌کنم. می‌روم بخوابم؛ بالش‌ام را کمی این‌ور-آن‌ور می‌کنم و زیر سرم می‌گذارم. یک‌باره گوشی‌ام شروع به لرزیدن می‌کند، پیامک است: «مشترک گرامی، خطّ شما یک‌طرفه شده‌است». گوشی را زمین، کنار بالش، می‌گذارم. دیگر چیزی به اذان نمانده -امیدوارم اذان صبح باشد. وضو می‌گیرم، سجّاده‌ام را پهن می‌کنم و می‌ایستم: «اللهُ أکبر»... در همین رکعت اوّل شک می‌کنم رکعت اوّل‌ام یا دوم؟ قدری که فکر می‌کنم، حساب می‌کنم که خب، چون در رکعت اوّل شک کردم که رکعت اوّل‌ام یا دوم، خب رکعت اوّل‌ام دیگر... سلام نمازم را می‌دهم.

به سمتِ پنجره‌ی اتاق‌ام می‌روم؛ هیچ خبری از سپیده‌ی صبح نیست. پنجره را باز می‌کنم. در چهارچوب پنجره قرار می‌گیرم و پاهایم برای آخرین بار تکیه بر سختیِ یک سطح را تجربه می‌کنند.

والقلم

خواننده نباید از این نکته غافل شود که نوشتنْ یک‌جورهائی تن دادن به قواعد بازی‌ست؛ اندیشیده‌های یک نویسنده -که در ذهنیّتی محض به‌سر می‌برند- وقتی به‌رویِ کاغذ کشیده می‌شوند نهایتاً کاریکاتوری از آن طرح ذهنیِ اوّلیّه‌اند. در نوشتن‌ها، حاصلِ کار الزاماً همان رؤیائی نمی‌شود که در سر می‌پروراندیم؛ کلمه‌ها بار معنائی‌شان را به نوشته تحمیل می‌کنند، جمله‌ها حکم به تقطیع ناعادلانه‌ی فکر در قالب‌های الزام‌آور می‌دهند و خلاصه لباسِ عینیّتی ناگزیر به پیکرِ اندیشه می‌پوشانند.
دمِ‌دست‌ترین راه می‌توانند «ننوشتن» باشد؛ کاری که سقراط کرد. در این‌صورت باید از مزایای نوشتن چشم بپوشی -مگر مثلِ‌افلاطونی پیدا شود و به اندیشه‌های‌ات صورت یک نوشته بدهد. اگر ننویسی باید رهائی را در نهان‌خانه‌ها بجوئی و امتیازِ سنجش افکارت توسّط دیگران را از خودت دریغ کنی؛ ای بسا با مضحک‌ترین انگاره‌ها و اوهام ممکن در همان خلوتْ زندگی را به پایان ببری‌ که البته دردناک است. پس «نوشتن» آن بهترین راه ممکن نیست، ولی اغلب تنها راه است.