سادگی این عید


عید را دوست دارم، یک سادگی عجیبی دارد با خودش... فامیل‌ها که لطیفه‌های ساده تعریف می‌کنند، نگاه‌های ساده‌ی ما و دخترهای فامیل به هم، خرت-و-پرت‌های ساده‌ای که به هم می‌دهیم، پذیرائی‌های ساده‌مان از هم... می‌گویم یک‌جائی باید از این پیچیدگی‌ها جدا شد...چه بهانه‌ای بهتر از همین عید... زندگی‌مان را اسم‌ها و ایسم‌ها پرکرده‌اند... حسرت نگاه‌های ساده به دل‌مان مانده است... ما که یادمان رفته است «دوست‌داشتن» واقعاً چیز ساده‌ای ست...اصلاً فلسفی نیست و نیازی به خواندن هیچ ورق-پاره‌ای برای‌اش نیست... سادگی‌ها دارند می‌روند... همه سخت حرف می‌زنند و نگاه‌های پیچیده به هم می‌اندازند... کسی هم‌نشینی با فامیل را در این عیدها دوست ندارد... همه می‌خواهند با رفقایشان در کافه‌ها بحث‌های پیچیده کنند... و نمی‌دانند سادگی چه چیز شگرفی ست... و من نمی‌دانم گناه پرنده‌ها چی ست... جز این‌که ساده می‌خوانند...