دعوت‌نامه‌ی یک هم‌نویسی: «کتاب‌فروشی محبوب من»

این یک دعوت‌نامه است از یک وب‌لاگ‌نویس به دوستان‌اش برای نوشتن یادداشت‌هائی هم‌داستان در موضوع، یا به تعبیر سیاسیّون «هم‌افزائی» وب‌لاگی، زیر یک عنوان؛ «کتاب‌فروشی محبوب من». این بازی قواعد ساده‌ای دارد، شما مختارید به شکل دل‌خواه‌تان از کتاب‌فروشیِ محبوب‌تان بنویسید، این «شکل دل‌خواه» می‌تواند خاطره، داستان، ستایش‌نامه، شکوائیه یا هر چیز دیگری باشد؛ مهمْ محوریتِ کتاب‌فروشی دوست‌داشتنی‌تان است، والسّلام. هر کس نه‌تنها می‌تواند خود در این بازی وب‌لاگی شرکت کند، بل‌که می‌تواند دوستانِ وب‌لاگی خودش را هم به آن بخواند. اگر بنای کسی بر این شد، یعنی مشارکت در این هم‌نویسی، یک هم‌چه نوشتاری را در وب‌لاگِ خودش به اشتراک بگذارد، تا در هفته‌ی آخر تیر-ماه که هر کس نوشته‌ی اصلی خود را در وب‌لاگ‌اش منتشر ‌می‌کند و ضمناً به نوشته‌های دیگر هم‌بازی‌ها هم پیوند ‌می‌دهد.

یک دختر با ادب


[سرِ میز ناهارخوری؛ مادر و دختری در حال چیدن ظرف‌ها. صدای دوش‌گرفتنِ کسی از حمّام می‌آید؛ تماشاچی حدس خواهد زد که پدر خانواده است -که در این صحنه‌ی دو-نفره غایب است.
مادر: تحصیل‌کرده. روشن‌فکر. عینکی
دختر: نهایتاً پنج‌ساله. چشمانِ آبی‌رنگ. پرشور. باادب.کنج‌کاو]


دختر:     مامان؟ چه‌جوری خدا به مامان‌باباها بچه می‌ده؟
مادر:      خدا؟
دختر:     آره، خانوم‌مربّی امروز گفت که...
مادر:      اشتباه گفته، هیچ‌ربطی به خدا نداره.
دختر:     پس... خب... چه‌جوری؟
مادر:      هم‌آغوشیْ دخترم؛ یه آقا با یه خانوم.
دختر:     [کلمهْ برای دختر ناآشناست؛ او برای تلفّظ‌ دوباره‌ی لفظ، چهره‌اش را درهم‌می‌کشد]
            همانوشی؟ همانوشی چی‌ئه؟
مادر:      هر چی هس، ارتباطی به خدا نداره.
دختر:     آخه خدا...
مادر:      حرف نباشه! فردا با هم می‌ریم مهدت‌ئو عوض می‌کنیم.
[دختر قانع نشده، امّا روی حرفِ مادرش حرف نمی‌زند]
            (لحظه‌ای درنگ)
مادر:      الآنم برو به پدرت بگو غذا آماده‌س.

[دختر از صحنه خارج می‌شود. مادر، در انتظار همسر و دخترش، روی صندلی نشسته است]

نیلوفر

یکی دارد شانه‌هایم را در خواب تکان می‌دهد؛ «پاشو سیاوش! پاشو!» از خواب می‌پرم. «سیاوش پاشو! باید برا نیلوفر یه کادوی خوب بگیری!» نیلوفر دیگر کی‌ست؟ «ببی از دست‌ات می‌ره ها...» کم‌کم چهره‌ی مادرم را تشخیص می‌دهم، به ساعت کنار تخت نگاه می‌کنم؛ سه و نیمِ صبح است. «چه عجب! بالأخره پا شد... سیاوش! قول‌اش‌ئو واسه‌ات از زن‌دائی‌ات گرفته‌م ئا!»
قول‌اش را؟ زن‌دائی؟ یا اصلاً همان سوآل اوّلی: نیلوفر دیگر کی‌ست؟
- «مامان واقعاً نمی‌دونم راجِ به چی دارین صحبت می‌کنین...»
- «پسره‌ی بی‌حیا! از کی تا حالا این‌طوری با مادرت حرف می‌زنی؟!»
چند لحظه چیزی نمی‌گوئیم. بعد از دقیقه‌ای، مادر -که انگار آن بی‌حیائی‌ام را فراموش کرده می‌گوید:
- «حالا نوزده‌ام بود یا بیست‌ویک‌ام؟»
- «چی مامان نوزده‌ام بود یا بیست‌ویک‌ام؟»
- «تولّدش‌ئو می‌گم.»
- «نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم...»
- «اصن پاشو زنگ بزن مامان‌بزرگ‌ات، اون حتماً می‌دونه.»، و گوشی را با حالت تحکّم‌آمیزی در دستان‌ام می‌گذارد؛
- «مامان؟ این واقعاً لازمه؟»
- «آره! به‌ات می‌گم شماره بگیر!»
- «خب الآن خواب‌ان...»
- «خواب‌ان؟ آخه کي ساعتِ چاهار صُب می‌گیره می‌خوابه؟!» و شماره را خودش می‌گیرد و گوشی را  بار دیگر به دست‌ام می‌دهد. پدربزرگ گوشی را برمی‌دارد: «بَه! آقا سیاوش! اتّفاقاً چَن دِقه پیش سر ناهار بحث تو بود با حاج‌خانوم... با حاج‌خانوم کار داری؟ سرش شلوغه ها...»
- «سرشون شلوغه؟ ساعت چاهار صُب؟»
- «آره؛ می‌دونی که... داره رو آخرین کتاب‌اش کار می‌کنه، قول‌اش‌ئو به ناشر داده به نمایشگاه برسوندش.» مادربزرگ داشت کتاب می‌نوشت؟ مادربزرگ که سه کلاس پیش‌تر سواد نداشت، کدام کتاب؟ اصلاً همین هفته‌ی پیش بود که از من خواسته بود دکمه‌های شماره‌گیرِ تلفن جدید خانه‌شان را برای‌اش را روی کاغذی چیزی ترجمه کنم.
- «کتابه چی هس؟»
- «هیچ‌چی... چیز خاصّی نیس؛ یه شرح انتقادی رو آثار "فرانسوا لیوتار" با تمرکز رو کتاب "مبانی پست‌مدرن".»
مامان که انگار تمام گفت‌وگو را داشته گوش می‌داده، با تعجّب می‌گوید: «لیوتار؟ نظر عزیزجون که بیشتر به مکتب-فرانکفورتی‌یا بود...»، کلافه شده‌ام: «پدربزرگ؟ می‌شه گوشی‌ئو یه لحظه بدین به مادربزرگ؟ -در حدّ یه سوآل»، صدای‌اش می‌زند؛ مادربزرگ گوشیِ اتاق‌اش را برمی‌دارد، بی‌درنگ می‌پرسم:
- «مادربزرگ؟ سلام! تولّد نیلوفر کِی‌ئه؟»، جواب می‌دهد:
- «چرا به تاریخ، هگلی نگاه نمی‌کنی؟» و گوشی را می‌گذارد.
×××

مامان که جواب مادربزرگ را شنیده، بغض می‌کند و می‌گوید: «راس می‌گه دیگه...» و با سرعت از اتاق بیرون می‌رود -چراغِ اتاق را هم خاموش نمی‌کند؛ خودم خاموش می‌کنم. می‌روم بخوابم؛ بالش‌ام را کمی این‌ور-آن‌ور می‌کنم و زیر سرم می‌گذارم. یک‌باره گوشی‌ام شروع به لرزیدن می‌کند، پیامک است: «مشترک گرامی، خطّ شما یک‌طرفه شده‌است». گوشی را زمین، کنار بالش، می‌گذارم. دیگر چیزی به اذان نمانده -امیدوارم اذان صبح باشد. وضو می‌گیرم، سجّاده‌ام را پهن می‌کنم و می‌ایستم: «اللهُ أکبر»... در همین رکعت اوّل شک می‌کنم رکعت اوّل‌ام یا دوم؟ قدری که فکر می‌کنم، حساب می‌کنم که خب، چون در رکعت اوّل شک کردم که رکعت اوّل‌ام یا دوم، خب رکعت اوّل‌ام دیگر... سلام نمازم را می‌دهم.

به سمتِ پنجره‌ی اتاق‌ام می‌روم؛ هیچ خبری از سپیده‌ی صبح نیست. پنجره را باز می‌کنم. در چهارچوب پنجره قرار می‌گیرم و پاهایم برای آخرین بار تکیه بر سختیِ یک سطح را تجربه می‌کنند.

والقلم

خواننده نباید از این نکته غافل شود که نوشتنْ یک‌جورهائی تن دادن به قواعد بازی‌ست؛ اندیشیده‌های یک نویسنده -که در ذهنیّتی محض به‌سر می‌برند- وقتی به‌رویِ کاغذ کشیده می‌شوند نهایتاً کاریکاتوری از آن طرح ذهنیِ اوّلیّه‌اند. در نوشتن‌ها، حاصلِ کار الزاماً همان رؤیائی نمی‌شود که در سر می‌پروراندیم؛ کلمه‌ها بار معنائی‌شان را به نوشته تحمیل می‌کنند، جمله‌ها حکم به تقطیع ناعادلانه‌ی فکر در قالب‌های الزام‌آور می‌دهند و خلاصه لباسِ عینیّتی ناگزیر به پیکرِ اندیشه می‌پوشانند.
دمِ‌دست‌ترین راه می‌توانند «ننوشتن» باشد؛ کاری که سقراط کرد. در این‌صورت باید از مزایای نوشتن چشم بپوشی -مگر مثلِ‌افلاطونی پیدا شود و به اندیشه‌های‌ات صورت یک نوشته بدهد. اگر ننویسی باید رهائی را در نهان‌خانه‌ها بجوئی و امتیازِ سنجش افکارت توسّط دیگران را از خودت دریغ کنی؛ ای بسا با مضحک‌ترین انگاره‌ها و اوهام ممکن در همان خلوتْ زندگی را به پایان ببری‌ که البته دردناک است. پس «نوشتن» آن بهترین راه ممکن نیست، ولی اغلب تنها راه است.