نیلوفر

یکی دارد شانه‌هایم را در خواب تکان می‌دهد؛ «پاشو سیاوش! پاشو!» از خواب می‌پرم. «سیاوش پاشو! باید برا نیلوفر یه کادوی خوب بگیری!» نیلوفر دیگر کی‌ست؟ «ببی از دست‌ات می‌ره ها...» کم‌کم چهره‌ی مادرم را تشخیص می‌دهم، به ساعت کنار تخت نگاه می‌کنم؛ سه و نیمِ صبح است. «چه عجب! بالأخره پا شد... سیاوش! قول‌اش‌ئو واسه‌ات از زن‌دائی‌ات گرفته‌م ئا!»
قول‌اش را؟ زن‌دائی؟ یا اصلاً همان سوآل اوّلی: نیلوفر دیگر کی‌ست؟
- «مامان واقعاً نمی‌دونم راجِ به چی دارین صحبت می‌کنین...»
- «پسره‌ی بی‌حیا! از کی تا حالا این‌طوری با مادرت حرف می‌زنی؟!»
چند لحظه چیزی نمی‌گوئیم. بعد از دقیقه‌ای، مادر -که انگار آن بی‌حیائی‌ام را فراموش کرده می‌گوید:
- «حالا نوزده‌ام بود یا بیست‌ویک‌ام؟»
- «چی مامان نوزده‌ام بود یا بیست‌ویک‌ام؟»
- «تولّدش‌ئو می‌گم.»
- «نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم...»
- «اصن پاشو زنگ بزن مامان‌بزرگ‌ات، اون حتماً می‌دونه.»، و گوشی را با حالت تحکّم‌آمیزی در دستان‌ام می‌گذارد؛
- «مامان؟ این واقعاً لازمه؟»
- «آره! به‌ات می‌گم شماره بگیر!»
- «خب الآن خواب‌ان...»
- «خواب‌ان؟ آخه کي ساعتِ چاهار صُب می‌گیره می‌خوابه؟!» و شماره را خودش می‌گیرد و گوشی را  بار دیگر به دست‌ام می‌دهد. پدربزرگ گوشی را برمی‌دارد: «بَه! آقا سیاوش! اتّفاقاً چَن دِقه پیش سر ناهار بحث تو بود با حاج‌خانوم... با حاج‌خانوم کار داری؟ سرش شلوغه ها...»
- «سرشون شلوغه؟ ساعت چاهار صُب؟»
- «آره؛ می‌دونی که... داره رو آخرین کتاب‌اش کار می‌کنه، قول‌اش‌ئو به ناشر داده به نمایشگاه برسوندش.» مادربزرگ داشت کتاب می‌نوشت؟ مادربزرگ که سه کلاس پیش‌تر سواد نداشت، کدام کتاب؟ اصلاً همین هفته‌ی پیش بود که از من خواسته بود دکمه‌های شماره‌گیرِ تلفن جدید خانه‌شان را برای‌اش را روی کاغذی چیزی ترجمه کنم.
- «کتابه چی هس؟»
- «هیچ‌چی... چیز خاصّی نیس؛ یه شرح انتقادی رو آثار "فرانسوا لیوتار" با تمرکز رو کتاب "مبانی پست‌مدرن".»
مامان که انگار تمام گفت‌وگو را داشته گوش می‌داده، با تعجّب می‌گوید: «لیوتار؟ نظر عزیزجون که بیشتر به مکتب-فرانکفورتی‌یا بود...»، کلافه شده‌ام: «پدربزرگ؟ می‌شه گوشی‌ئو یه لحظه بدین به مادربزرگ؟ -در حدّ یه سوآل»، صدای‌اش می‌زند؛ مادربزرگ گوشیِ اتاق‌اش را برمی‌دارد، بی‌درنگ می‌پرسم:
- «مادربزرگ؟ سلام! تولّد نیلوفر کِی‌ئه؟»، جواب می‌دهد:
- «چرا به تاریخ، هگلی نگاه نمی‌کنی؟» و گوشی را می‌گذارد.
×××

مامان که جواب مادربزرگ را شنیده، بغض می‌کند و می‌گوید: «راس می‌گه دیگه...» و با سرعت از اتاق بیرون می‌رود -چراغِ اتاق را هم خاموش نمی‌کند؛ خودم خاموش می‌کنم. می‌روم بخوابم؛ بالش‌ام را کمی این‌ور-آن‌ور می‌کنم و زیر سرم می‌گذارم. یک‌باره گوشی‌ام شروع به لرزیدن می‌کند، پیامک است: «مشترک گرامی، خطّ شما یک‌طرفه شده‌است». گوشی را زمین، کنار بالش، می‌گذارم. دیگر چیزی به اذان نمانده -امیدوارم اذان صبح باشد. وضو می‌گیرم، سجّاده‌ام را پهن می‌کنم و می‌ایستم: «اللهُ أکبر»... در همین رکعت اوّل شک می‌کنم رکعت اوّل‌ام یا دوم؟ قدری که فکر می‌کنم، حساب می‌کنم که خب، چون در رکعت اوّل شک کردم که رکعت اوّل‌ام یا دوم، خب رکعت اوّل‌ام دیگر... سلام نمازم را می‌دهم.

به سمتِ پنجره‌ی اتاق‌ام می‌روم؛ هیچ خبری از سپیده‌ی صبح نیست. پنجره را باز می‌کنم. در چهارچوب پنجره قرار می‌گیرم و پاهایم برای آخرین بار تکیه بر سختیِ یک سطح را تجربه می‌کنند.

۶ نظر:

مهدا پورمهدی گفت...

جمله‌ی آخر (و پاهایم...) خیلی خوب بود.
کلاً مطمئن نیستم داستان رو درست گرفتم یا نه، ولی به نظرم یه سری "قراردادهای جادویی" که استفاده کردی، بی‌مصرفن و نقشی براشون مطرح نیست.

محمّد گفت...

منظورت‌ئو می‌شه دقیق‌تر بگی؟
... چون خیلی نوشته رو قرارداد خاصّی استوار نیست.
؟

حسین گفت...

لذّت بردم

مهدا پورمهدی گفت...

اون‌طور که من گرفتم، توی پاراگراف‌های قبل از "xxx" یه سری دیتیل عجیب و غریب داده می‌شه که با قراردادهای رئالی که توی ذهن خود راوی هست و از طریق پیش‌زمینه‌ی ذهنی راوی و اعتماد ما به راوی به ذهن ما هم منتقل می‌شه، نمی‌خونه و باعث رویاگونه بودن اتفاقات و فضا می‌شه (مادربزرگ بی‌سوادی که داره در مورد مبانی پست‌مدرن می‌نویسه و فقط وقت می‌کنه بگه چرا به زمان، هگلی نگا نمی‌کنی؟). بعد در زمینه‌ی مادربزرگِ ادیب، این دیتیل با توجه به چیزی که من از داستان گرفتم یه بازتاب ناهوشیار موثر توی داستان بود(تصاویر برگرفته از ناهوشیاری که توی جاده‌ی مالهالند می‌آن، مثال بارزش). ولی یه سری چیزا مثل ناهار توی نصفه‌شب خوردن و بیدار بودن همه‌ی مردم توی ساعت 4 صبح، نقشی توی داستان ندارن و فقط گستره‌ی عجایب داستان رو بیش‌تر می‌کنن.
راستی این جداسازی با "xxx" هم خیلی توی متن به جا بود. نصف چیزی که منتهی به نتیجه‌گیری نهاییم از داستان شد، بر پایه‌ی این کاتِ به جا بود. سینمایی عمل کردی! :)

محمّد گفت...

حسین:
خوش‌حال‌ام که این‌طوره : )

جوان ناکام:
حرفای خوبی زدی؛ تقریباً یه هم‌چین حسّی داشتم، به‌خصوص به قضیه‌ی ناهار.
مرسی نذاشتی از زیر دستم ایراداش در ره : )

مهدا پورمهدی گفت...

اختیار دارید :)