یک دختر با ادب


[سرِ میز ناهارخوری؛ مادر و دختری در حال چیدن ظرف‌ها. صدای دوش‌گرفتنِ کسی از حمّام می‌آید؛ تماشاچی حدس خواهد زد که پدر خانواده است -که در این صحنه‌ی دو-نفره غایب است.
مادر: تحصیل‌کرده. روشن‌فکر. عینکی
دختر: نهایتاً پنج‌ساله. چشمانِ آبی‌رنگ. پرشور. باادب.کنج‌کاو]


دختر:     مامان؟ چه‌جوری خدا به مامان‌باباها بچه می‌ده؟
مادر:      خدا؟
دختر:     آره، خانوم‌مربّی امروز گفت که...
مادر:      اشتباه گفته، هیچ‌ربطی به خدا نداره.
دختر:     پس... خب... چه‌جوری؟
مادر:      هم‌آغوشیْ دخترم؛ یه آقا با یه خانوم.
دختر:     [کلمهْ برای دختر ناآشناست؛ او برای تلفّظ‌ دوباره‌ی لفظ، چهره‌اش را درهم‌می‌کشد]
            همانوشی؟ همانوشی چی‌ئه؟
مادر:      هر چی هس، ارتباطی به خدا نداره.
دختر:     آخه خدا...
مادر:      حرف نباشه! فردا با هم می‌ریم مهدت‌ئو عوض می‌کنیم.
[دختر قانع نشده، امّا روی حرفِ مادرش حرف نمی‌زند]
            (لحظه‌ای درنگ)
مادر:      الآنم برو به پدرت بگو غذا آماده‌س.

[دختر از صحنه خارج می‌شود. مادر، در انتظار همسر و دخترش، روی صندلی نشسته است]

هیچ نظری موجود نیست: