عید را دوست دارم، یک سادگی عجیبی دارد با خودش... فامیلها که لطیفههای ساده تعریف میکنند، نگاههای سادهی ما و دخترهای فامیل به هم، خرت-و-پرتهای سادهای که به هم میدهیم، پذیرائیهای سادهمان از هم... میگویم یکجائی باید از این پیچیدگیها جدا شد...چه بهانهای بهتر از همین عید... زندگیمان را اسمها و ایسمها پرکردهاند... حسرت نگاههای ساده به دلمان مانده است... ما که یادمان رفته است «دوستداشتن» واقعاً چیز سادهای ست...اصلاً فلسفی نیست و نیازی به خواندن هیچ ورق-پارهای برایاش نیست... سادگیها دارند میروند... همه سخت حرف میزنند و نگاههای پیچیده به هم میاندازند... کسی همنشینی با فامیل را در این عیدها دوست ندارد... همه میخواهند با رفقایشان در کافهها بحثهای پیچیده کنند... و نمیدانند سادگی چه چیز شگرفی ست... و من نمیدانم گناه پرندهها چی ست... جز اینکه ساده میخوانند...
جنبش وال-استریت، یا اینکه چهگونه فاحشهها را به خانه بیاوریم
برای مهدا، که روزهای زیستهاش بار دیگر به رُندیِ روز اوّل شد
ما ملّت غرب-ستیز عادت داریم که هر چه فحش است به «سرمایهداری» و ما-یتعلّق-به نثار کنیم و البته از طرفی عنداللّزوم اگر اسکناسی زیر پایمان پیدا شد آن را هم تبرّکاً به «دارائی»هامان اضافه کنیم. در این بین یک خصلت ذاتی وجود دارد و آن «سرمایهداریِ فردیشده» است که البته کم از آن «سرمایهداریِ امپریالیستی» ندارد و در وجود بعضی از پیشگویانِ سقوط سرمایهداری نهادینه است. میخواهم بگویم این مبارزه با «جهانخواریِ» غرب چیزی جز یک خودزنیِ مضحک نیست؛ نظام سرمایهداری نظامی ست که پولپرستی را به رسمیت میشناسد و رُل آدمهای درستکار و زاهد را به شهرونداناش به شکلی کاریکاتوری القا نمیکند... خلاصه اینطور است که فاحشهخانهها تأسیس میشوند؛ گویا چون آدمها نمیخواهند ادای راهبها را دربیاورند، اگر فاحشهخانهها بسته شوند آنوقت بانوان آنکاره مجبور میشوند هزینهی ایاب و ذهاب را هم در صورتحسابشان بگنجانند -دریغ از اندکی تغییر. خلاصه اینطور است که در کشوری جهانخوار و کاپیتالیست، مردم برای چند صد دلار کسریِ دخل-و-خرجشان اعتراض میکنند، و اینور دنیا، در مهد استکبار-ستیزی، آدمهای زاهد حدود سههزار میلیارد تومان را در بیتالمال اضافی تشخیص میدهند و البته مردم در تاکسی شوخیهای بانمک میکنند.
سیزیف؛ ژانر
”ژانر:
کسانی که پُستی/ پستهائی از وبلاگشان با عبارت «ژانر:» آغاز میشود“
گاهی اکتهای بهظاهر آوانگارد و بدیعمان به تعبیر ویتگنشتاین در این عبارت خلاصه میشود: «بازیهای زبانی». این مسأله جدّاً قابل بحث است که برای افادهی تمایز، چرا بازی زبانی؟ کوششهای ساختارشکنپندارانه از قبیل به-چالش-کشیدنِ یک موج وبلاگی فی-حدّ-نفسه ایرادی ندارد امّا نه با ساختار و منطق عملیای همچون خود آن موج. این دام لاطائلاتِ خود-ارجاعْ نهایتاً نشان از این دارد که منتقد، خود، بیش از آن وبلاگنویس در چاهِ ویل «ژانر-بازی» گیر افتاده، نه چون لفظ «ژانر» را در آغاز پستی آورده، به اینخاطر که با عینک ژانر، به پُستی دربارهی مصادیقِ یک ژانر نگاه میکند؛ و این یعنی همان ژانر-زدگیِ مضاعف. و نهایتاً یک نکتهی دیگر: تمام وبلاگهائی که با عبارتی همیشه یکسان آغاز ( = «ژانر» ) و یا به عبارت یکسانی ختم میشوند ( «مملکته داریم؟» ) با تمام توهّم تمایزشان از دیگری، شعبهی مبتذلی از یک کلّ پدیداری واحد اند:
-“سی بار به طرف زنگ زدم، برنداشته، اونوخ بعدِ دو ساعت اس.ام.اس. زده: «زنگ زده بودی؟»
مملکته داریم؟”
-“ژانر: اینائی که سی بار بهشون زنگ میزنی، ور نمیدارن، اونوخ اس.ام.اس. میزنن: «زنگ زده بودی؟»”
-“سی بار به طرف زنگ زدم، برنداشته، اونوخ بعدِ دو ساعت اس.ام.اس. زده: «زنگ زده بودی؟»
پَ نَ پَ! میخواستم با الفبای مورس برات SOS بفرستم!”
با این فرض، تکیه بر کلیدواژهی هرکدام برای یک بازی مثلاً بانمکِ روشنفکری، از یک فاندمنتالیزم سطحی فراتر نمیرود، و احتمالاً بیشتر یک اعتراف ناخواسته، یا کوششی برای نشاندادن تمایز است تا نقدی بر وبلاگنویسیهای احیاناً جهان-سوّمی و اصلاح نوع بشر.
اشتراک در:
پستها (Atom)